سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر که را نهال خوى و خلق به بار بود ، شاخ و بر او بسیار بود . [نهج البلاغه]

قصه بچه بسیجی


با آنکه در سایه نشسته بود، هر از چند گاهی آهی می کشید و از گرمای هوا گله می کرد. عینک دودی اش را تکانی می‏داد و با بادبزن چوبی‏اش کمی خودش را باد می‏زد. از زیر روسری اش گل سر قرمزش پیدا بود. روسری که نه پشت سرش را پوشانده بود نه جلوی سرش را!!
پیراهنی به تن داشت شبیه مانتو و سر تا پا سفیدپوش بود. ...
به ایستگاه رسیدم و باید پیاده می شدم. مقنعه ام را جلوتر کشیدم . چادرم را مرتب کردم و پیاده شدم.
آفتاب می تابید و چه شیرین می تابید .
می دانی گرمای دوزخ به خنکای معصیت نمی ارزد!!
                                                                    مهدیه صالحی



یک بسیجی ::: جمعه 86/2/21::: ساعت 9:49 عصر


یلدا گناه کردن من و تو؟!

اگر نظری دارید روی نوشته کلیک کنید....



یک بسیجی ::: دوشنبه 86/1/27::: ساعت 10:38 صبح
نظرات دیگران: نظر


یک روزی روزگاری
دو تا بچه بسیجی
نمی دونم کجا بود
تو فکه یا دو عیجی

تو فاو یا شلمچه
تو کرخه یا موسیان
مهران یا دهلران
تو تنگه ی حاجیان

تو اون گلوله بارون
کنار هم نشستند
دست توی دست هم
با هم جناق شکستند

با هم قرار گذاشتند
قدر هم را بدونن
برای دین بمیرن
برای دین بمونن

با هم قرار گذاشتن
که توی زندگیشون
رفیق باشن ولیکن
اگر یک روز یکیشون

پرید و از قفس رفت
اون یکی کم نیاره

به پای این قرارداد
زندگیشو بذاره

سالها گذشت و اما
بسیجی های باهوش
نمی ذاشتن که اون عهد
هرگز بشه فراموش


یک روز یکی از اون دو
یک مهر به اون یکی داد
اون یکی با زرنگی
مهر گرفت و گفت: (( یاد ))

روز دیگه اون یکی
رفت و شقایقی چید
برد و داد به رفیقش
صورت اونو بوسید

گل رو گرفت و گفتش:
(( بسیجی دست مریزاد ))
قربون دستت داداش
گل رو گرفت و گفت: (( یاد ))

عکسهای یادگاری
جورابهای مردونه
سربند های رنگارنگ
انگشتری و شونه

این میداد به اون یکی
اون یکی به این می داد
ولی هر کی می گرفت
می خندید و می گفت: (( یاد ))

هی روز ها و هفته ها
از پی هم گذشتند
تا که یک روز صدایی
اینطور پیچید توی دشت

یکی نعره می کشید:
(( عراقی ها اومدن
ماسکهاتون بذارین
که شیمیایی زدن))

از اون دو تا یکیشون
در صندوقو گشود
ماسک خودش بود ولی
ماسک رفیقش نبود

دستش را برد تو صندوق
ماسک گازشو برداشت
پرید, روی صورت
دوست قدیمی گذاشت

همسنگر قدیمش
دست اونو گرفتش
هل داد به سمت خودش
نعره کشید و گفتش:

(( چرا می خوای ماسکتو
رو صورتم بذاری
بذار که من بپرم
تو دو تا دختر داری))

ولی اون اینجوری گفت:
(( تو را به جان امام
حرف منو قبول کن
نگو ماسک رو نمی خوام))

زد زیر گریه و گفت:
اسم امام نبر
ماسکو رو صورت بذار
آبرو ما رو بخر

زد زیر گوشش و گفت:
کشکی قسم نخوردم
بچه چرا حالیت نیست؟
اسم امام رو بردم

اون یکی با گریه گفت:
فقط برای امام!
ولی بدون بعد تو
زندگی رو نمی خوام!

ماسکو رفیقش گرفت
گاز توی سنگر اومد
وقتی می خواست بپره
رفیقشو بغل زد

لحظه های اخرین
وقتتی می رفتش از هوش
خندید و گفت: برادر
(( یادم تو را فراموش))

آهای آهای برادر
گوش بده با تو هستم
یادت میاد یه روزی
باهات جناق شکستم

تویی که روزمرگیت
توی خونه نشونده
تویی که بعد چند سال
هیچی یادت نمونده

عکسهای یادگاری
جورابهای مردونه
سربند های رنگارنگ
انگشتری و شونه

هر چی رو بهت میدم
روی زمین میندازی
میگی همه اش دروغ بود
(( یاد )) نمی گی, می بازی

 

*مرحوم ابوالفضل سپهر



یک بسیجی ::: دوشنبه 86/1/20::: ساعت 5:0 عصر

<      1   2   3   4      >

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 21
کل بازدید :291477
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
یک بسیجی
من یک بسیجی ام. شاید نه یک بسیجی واقعی ولی حداقل اسمش باعث افتخاره من است.
 
 
 
 
>>لوگوی دوستان<<
 
 
>>موسیقی وبلاگ<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<